پاییز را دوست دارم !
بویِ "مهر" میدهد ...
شبیه دخترکِ شاعری ست ؛
با موهایی بلند و موج دار ...
دختری که دیوانه وار ، عاشقِ کسی شده
و با شعرهایِ نارنجی اش ؛
برایِ یک شهر ، دلبری میکند ...
دختری با چشمهایی عسلی ... و لبهایی انار گونه ...
حیف از این همه زیبایی ؛
که بادها به تاراج میبرند ... !
هر بار که از پشتِ پنجره ، صدایِ آوازش به گوش میرسد ؛
تمام جانِ آدم ، میسوزد ...
مگر میشود برایِ معصومیتش اشک نریخت ؟!
برای دخترکی که از بی مهریِ آدمها ؛
هر سال همین موقع ؛
موهایش را کوتاه میکند ،
و آنها را دانه دانه ؛
زیرِ پایِ عابرانِ بی انصافِ شهر میریزد ...
کسی توجهی نمیکند ،
دخترک دلش میگیرد ،
روی بلند ترین ابرها میایستد ،
و دردهایِ هزار ساله اش را ،
از دریچهی چشمهایِ معصوم و بی پناهش ، به زمین میریزد ...
هیچ دستی برای پاک کردنِ اشکهایش نیست !
تمام داراییِ این مردم ؛
چتری ست که رویِ سرشان میگیرند
تا مبادا خیس شوند و خوابِ شیرینِ بی تفاوتی ، از سرشان بپرد !
دلم برایش میسوزد ...
چقدر دوستش دارم !!!
و چقدر ناتوانم ؛
وقتی برایِ چشمهایِ خیس و باران خورده اش ؛
کاری از دستم بر نمیآید ...
بازدید : 416
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 14:37